کربلایی «اسلم» و همسرش کربلایی«گل افروز»، ساکن منطقه «خوات» از توابع ولسوالی ناهور ولایت غزنی، مثل سایر مردم آن دیار، زندگی شان را با دهقانی و کشاورزی سپری می کردند؛ اما به دلیل روحانی بودن کربلایی اسلم، ایشان علاوه بر کار کشاورزی، جوابگویی سوالات دینی و مراجعات مردم منطقه نیز بوده.
با اینکه مدت زمان طولانی از ازدواج این زوج متدین می گذرد و صاحب چند فرزند نیز می شوند؛ اما فرزندان شان درحین ولادت یا چند روز بعد از ولادت، جان داده و زنده نمی ماندند تا اینکه خداوند دختری به این زوج عنایت می کند، دختری که پدر و مادرش با امید به الطاف خداوند و خوشبین بودن به قدم این نوزاد، نامش را «نیکبخت» می گذارند تا زنده بماند و مایه دلگرمی پدر و مادرش شود؛ هنوز یک ماه از تولد این دختر نمی گذرد، پدرش که قبلا با همسر خود به کربلای معلا مشرف شده بودند، اینبار به تنهایی با جمعی از اهالی منطقه، با هدف زیارت عتبات عالیات به طرف کشور عراق راه می افتند؛ بعد از گذشت چندین ماه و طی نمودن راه های پرخوف وخطر افغانستان و ایران، نهایتا موفق می شوند تا به پا بوسی امامان معصوم (ع) مخصوصا آقا امیرالمؤمنین (ع) و امام حسین (ع)، مشرف شوند و مدت سه ماه در جوار آن حضرات(ع)، سکنا گزیده و زندگی می کنند.
وقتی کربلایی اسلم با دوستان همسفرش به منطقه اجدادی شان بر میگردند، با اینکه چندان امیدی به زنده بودن دخترش نداشت، اما دخترش را زنده و سالم یافته و در آغوش می کشد؛ از قضا فقط همین یک دخترش، زنده می ماند.
نیکبخت خانم با اینکه لحظه به لحظه پیش چشمان پدر و مادرش قد می کشید و بزرگ می شد، قرآن را نزد پدرش آموخت و جزء محدود زنانِ منطقه شد که می توانستند قرآن را تلاوت کنند.
هنوز چهارده سالگی این تک دختر تکمیل نشده بود که پسر عمویش«سلمان» او را از پدر و مادرش که عمو و زن عمویش می شد، خواستگاری می کند؛ ابتدا با جواب رد مواجه میشود؛ اما بعد از چندین بار رفت و آمد، در نهایت رضایت شان را می گیرد؛ بدین ترتیب دخترعمو و پسرعمو باهم ازدواج کرده و زندگی مشترک شان را در همان منطقه شروع می کنند.
این زوج جوان، زندگی مشترک خوب و خوشی داشتند، با به دنیا آمدن اولین فرزندشان به نام «علی شاه»، خوشی شان دوچندان می شود؛ اما این خوشی زیاد دوام نیاورد، فرزند شان (علی شاه) که تازه چهارساله شده بود و کمک کار پدر و مادر و مایه دل خوشی آن دو بود، مریض می شود ودر اثر این مریضی فوت می کند.
با گذشت چهارده سال از شروع زندگی مشترک این دو زوج، علاوه بر علی شاه، صاحب فرزندانی به نام های«زهرا، علی شیر، سکندر و سیف الدین» نیز می شوند و یک خانواده شش نفری را تشکیل می دهند؛ اما با مریض شدن پدر این خانواده و نبود پزشک، پدر فوت می کند و تمام خوشی های این خانواده به فصل جدیدی از غم و مصیبت، تبدیل می شود!
نیکبخت خانم، به عبارت بهتر مادر علی شیر که شوهرش را تازه از دست داده، علاوه بر تحمل این مصیبت غم انگیز، باید به فکر نگهداری و سرپرستی از چهار یتیم دوازده ساله، هشت ساله، پنج ساله و یک و نیم ساله، نیز باشد؛ نکند فرزندانش در نبود پدر احساس بی کسی و یتیمی کنند، نکند فرزندانش روزی بی غذا و بی لباس بمانند، نکند فرزندانش روزی زیر دست نا مردان روزگار قرار گیرند و.... .
این مادر به عنوان تنها فرزند پدر و مادرش، علاوه بر تحمل مصیبت شوهر، تحمل مشکلات نگهداری از فرزندان یتیمش، باید از پدر و مادر کهن سالش نیز پرستاری کند؛ پدری که سنش از صد سال گذشته؛ مادری که نزدیک صد سال عمر کرده و هر دو در گوشه ی خانه افتاده، نیاز شدید به پرستاری و دست گیری دارند؛ حتی نمی توانند کارهای ضروری روز مره خود را انجام دهند؛ از قضا جزء همین یک دختر، فرزند و فامیل دیگر ندارند تا دست شان را بگیرد و به امور روز مره اش رسیدگی کند.
بنده سیف الدین به عنوان آخرین فرزند این خانواده با اینکه موقع فوت پدرم، یک سال و نیم بیشتر نداشتم و هیچ گونه تصویری از چهره پدر در خاطر ندارم، اما شاهد ناملایمات و سختی های بودم که بر مادرم روا داشته می شد و مثل نقّاشی در ذهنم هک شده و هیچ وقت فراموشم نخواهد شد.
لذا بر اساس اقتضای جغرافیایی آن منطقه که زندگی مردم با کشاورزی و دام داری می چرخید، مادرم در نبود پدر باید کمر همت را محکم می بست و کارهای کشاورزی و دامداری را به تنهایی پیش می بُرد تا از این طریق لقمه نانی برای فرزندان صغیر و پدر و مادر کهنسالش به دست آورد.
دقیق یادم است مادرم با جمعی از خانم های محل، صبح های فصل تابستان به قصد جمع آوری علوفه، راه های طولانی را طی می کردند تا برای حیواناتی که داشتند و اینکه در فصل زمستان بی علوفه نماند، علوفه تهیه کنند و علوفه را در پشت خود حمل کرده و با خود به خانه می آوردند؛ اما مادرم همین که از کوه و صحرا بر می گشت، قبل از آنکه خستگیاش رفع شود، دنبال کارهای کشاورزی از قبیل چیدن علف های هرز زمین، درو کردن علوفه، آب یاری زمین و...، راه می افتاد.
فصل پاییز که فصل برداشت محصولات کشاورزی و جمع کردن هیزم برای سوخت زمستان بود، مادرم صبح های زود برای کندن و جمع نمودن هیزم دل به کوه و صحرا می زد و هیزم جمع شده را در پشت خود حمل کرده و با خود به خانه می آورد؛ بعد از رسیدن به خانه، بلا فاصله مشغول درو و جمع کردن محصولات کشاورزی می شد و آن را خُرد کرده و دانه هایش را از کاه جدا می کرد.
در فصل زمستان که معمولا هر شبش بدون برف نبود و از شدت باریدن برف راه های مواصلاتی میان روستا ها مسدود می شد، مادرم بعد از نماز صبح و قبل از آنکه دیگران برای جارو کردن برف پشت بامش بلند شوند، بلند می شد و برف پشت بام را قبل از طلوع آفتاب، جارو می کرد؛ سپس فرزندانش را برای فرستادن به مکتب خانه آماده کرده و گا ها آن ها را تا مکتب خانه همراهی می کرد؛ مادرم بعد از فرستادن فرزندانش به مکتب خانه، کار بعد ش آماده کردن علوفه برای حیوانات و نگهداری از گاو و گوسفندا نش بود.
تا زمانی که پدر و مادرِ مادرم زنده بودند، با اینکه بیش از صد سال عمر داشتند و پرستاری از آن دو، نصف از وقت مادرم را دربر میگرفت؛ اما تکیه گاه و پناهگاه خوبی برای مادرم بود و با وجود آن دو، تحمل هرگونه مشکل برای مادرم راحت بود؛ وقتی مشکلات و گرفتاری ها بر مادرم هجوم می آورد، دفتر غم و غصه دلش را پیش پدر و مادرش باز می کرد و بدین ترتیب احساس راحتی و سبکی می کرد.
سه سال از درگذشت پدرم نگذشته بود و هنوز مصیبت پدر برای مادرم تازه بود، این بار پدر بزرگم(کربلایی اسلم)که بعد از پدرم، تنها حامی و تکیه گاه مادرم به حساب می آمد، مادرم را با انبوهی از مشکلات تنها گذاشت و به جمع درگذشتگان پیوست و غم جانسوز دیگر بر غم و مصیبت های مادرم افزوده شد.
با زنده بودن مادر بزرگم(کربلایی گل افروز)، مادرم به حمایت او دل خوش کرده بود و با تمام وجود در کنار بیوه داری، یتیم داری، خانه داری، انجام کارهای کشاورزی و دام داری، از مادر کهن سال و زمین گیرش پرستاری می کرد و پروانه وار دورش می چرخید؛ اما دو سال بعد از در گذشت پدربزرگم، این بار مادربزرگم که تنها همراز و دلخوش روزهای سخت مادرم بود، نیز به دیار باقی و ابدی شتافت و مادر مصیبت دیده ام تنها تر از همیشه شد، به گونه ای که خودش تعریف می کرد: «بعد از فوت مادر بزرگت آنقدر احساس تنهایی می کردیم، شبها وقتی با شما می نشستیم خانه را خالی احساس می کردیم و تمام وجودم را ترس فرا می گرفت».
هیچ وقت فراموشم نخواهد شد، روزهای که در نبود پدر، پدر بزرگ و مادر بزرگم، از یک طرف مشکلات زندگی بر مادرم هجوم می آورد، از طرف دیگرحرف ها و تهمت های نامردانی که پشت سر هر زن بی پناه و شوهر از دست داده می زنند؛ البته مادرم با مشکلات زندگی که بعد از فوت پدرم شروع شده بود و به نحوی با آن عادت کرده بود، کنار می آمد؛ اما تهمت ها و حرف های که هر شب و روز به گوشش می رسید، غیر قابل تحمل بود! خواهرم در این باره می گوید: «وقتی پدر، پدر بزرگ و مادر بزرگ از دنیا رفتند، هر سه عموی مان کابل بودند، مردی از فامیل نبود که مردم از او چشم بزند و بترسند؛ لذا هر روز یک حرف و تهمتی نسبت به مادر می شنیدیم»؛ غافل از اینکه مادرم در موقع فوت شوهرش به او تعهد داده که تا زنده ام از بچه هایت نگهداری می کنم و نمی گذارم لحظه ای زیر دست نا پدری یا کسی دیگر قرار گیرند؛ هم چنین اجر و پاداش یتیم داری را به گونه ای از پدر روحانی اش شنیده که اصلا فکر ازدواج مجدد، در ذهنش خطور نکند.
وقتی مشکلات زندگی، مخصوصا حرف ها و تهمت های مردم بر مادرم هجوم می آورد و مردی از فامیل نبود تا حمایتش کند؛ فقط سکوت می کرد و نمی توانست در مقابل آنها، چیزی بگوید؛ سپس دَستم را می گرفت به منبر(حسینیه) منطقه می رفتیم؛ مادرم ابتداء عَلَم حضرت ابوالفضل العباس(ع) را محکم می گرفت، چند دقیقه فقط گریه می کرد، سپس زبان به شکوه باز کرده و از مشکلات زندگی و حرف های نامردان، حرف می زد؛ در آخر، مصیبت کربلا و روضه امام حسین(ع) و زینب کبری(س) را می خواند و می گفت: «فدای مظلومیت شوم حسین جان، بیبی جان زینب مصیبت و مظلومیت شما کجا، مشکلات من کجا...»؛ بدین ترتیب خودش را تخلیه روحی و روانی می کرد و با یک آرامش خاصی به طرف خانه بر می گشتیم؛ دومین جایی که برای مادرم آرام بخش بود و مادرم در آنجا پناه می برد، سر مزار پدر، پدربزرگ و مادربزرگم بود.
زمان بی کسی و ناداری مادرم همزمان بود با نزاع های احزاب«شورا، نصر و سپاه»؛ هر کدام از این احزاب وقتی در منطقه مسلط می شد، مردم منطقه با اینکه نمی توانستند مخارج زندگی خود و خانواده اش را تهیه کنند، مجبور بودند از هر طریق که شده بهترین غذا را برای سربازان خدا که حزب مقابلش را کافر می دانست، آماده کنند؛ با توجه به اینکه جمع آوری و آماده کردن نان و غذا بر اساس جمع(میزان تخم ریز زمین کشاورزی)بود، مادرم مجبور بود به خاطر زمین های عموهایم که در کابل زندگی می کردند، چهار برابر دیگران نان و غذا به سربازان احزاب دهد؛ برادر بزرگم که آنزمان هشت سال بیش نداشت می گوید: «با اینکه خود ما حتی نان جَو برای خوردن نداشتیم، اما برای سربازان احزاب باید نان گندم آن هم چهار برابر دیگران آماده می کردیم؛ وقتی نان را برای سربازان به طرف مسجد می بردیم، در دست من چهار عدد نان بود، دیگران که هر کدام مرد یک خانه بودند، یک عدد نان در دست داشتند!».
به دلیل اندک بودن محصولات کشاورزی و زیاد بودن موارد مصرف از جمله مصارف اجباری که ذکر شد، مادرم مجبور می شود تا برادرانم را با این که هنوز صغیر بودند، چوپان بگذارد وخودش به تنهایی کارهای کشاورزی، دام داری و... را به دوش بکشد، چوپانی برادرانم مشکلات و دل شوره های جدیدی بود که بر مشکلات قبلی مادرم افزوده می شد؛ مادرم نقل می کرد: «سکندر برادرت پنج سال بیش نداشت او را درقریه سیاه سنگگ چوپان گذاشتم، هرکس از کنار آن قریه و از کنار برادرت رد می شد و صدای گریه برادرت را می شنید ، به من می گفت: چه کار کردی؟ چرا بچه پنج ساله ات را آن هم دور از خانه، چوپان گذاشتی؟ صدای گریه بچه ات همیشه بلند است! وقتی می خواستم برم سیاه سنگگ تا چوپانی را جواب کرده و بچه ام را با خود بیارم؛ پیش سکندر می رفتم و دلیل گریه اش را سوال می کردم، از خود غیرت نشان می داد و می گفت: من همیشه چهاربیتی می خوانم، مردم فکر می کند که گریه می کنم».
هم چنین مادرم نقل می کرد: «سال بعدش که سکندر شش ساله بود، او را در ناور که بیش از دو ساعت پیاده روی از خانه دور بود، چوپان گذاشتم و باید تمام مدت چوپانی را همان جا می بود؛ بعدا خبر شدم، سکندر به دلیل شدت دلتنگی و اینکه مدت زیاد از خانه دور بوده، بدون اطلاع قبلی و به تنهایی به طرف خانه راه می افتد که از وسط راه او را بر می گردانند.» فقط یک مادر می تواند درک کند که دور بودن از فرزند پنج ساله و شش ساله، چقدر سخت است؛ مخصوصا پنج ساله ی که پدرش را تازه از دست داده باشد و بخاطر مشکلات اقتصادی نه تنها از مادر و منطقه اش دور باشد بلکه باید دربیابان های پُر خوف وخطر، چوپانی کند.
با اندک بزرگ شدن برادرانم، امیدواری مادرم به زندگی و آینده بهتر، بیشتر می شد؛ برای اینکه خود را دلداری دهد و بگوید مردی کنارم است و بر دیگران بفهماند که این خانواده، مرد دارد، فرزند نُه ساله و دَه ساله اش را با خود سر زمین می بُرد و داس در دستش می داد، با خود دنبال هیزم می برد، بچه اش را در مهمانی و مجالس رسمی می فرستاد؛ برادر بزرگم (علی شیر) در این باره می گوید: «در سرزمین، چند دقیقه کار نمی کردم مادر می گفت: بچم بُرو زیر سایه درخت، خستگی ات را رفع کن؛ تمام کار را خودش انجام می داد، مرا فقط برای دلخوشی اش با خود می برد که مردی کنارم است. هم چنین وقتی دنبال هیزم می رفتیم، تمام کار را خودش انجام می داد، وقتی هیزم را روی الاغ بار می کردیم، با اینکه دستم به بار نمی رسید؛ اما مرا طرف راست قرار می داد تا به دیگران بفهماند که پسرم مرد شده و بار را گرفته است، حال آنکه در اصل، بار را مادر از طرف چپ می گرفت.» هم چنین برادرم علی شیر می گوید: «در مراسم فاتحه پدر بزرگ، مردی از فامیل ما نبود تا به مهمانان خوش آمد بگوید؛ مادر یک دست لباس نو برام تهیه کرد، با اینکه دوازده سال بیش نداشتم، لباس را بر تنم کرد و به من یاد داد کجایی مجلس باید بنشینم و چگونه به مهمانان خوش آمد بگویم؛ مادر با این حرکتش می خواست نشان دهد که این فامیل، مرد دارد تا فاتحه گیر پدر بزرگش باشد».
یکی از آرزوهای هر پدر و مادر، بزرگ شدن فرزندان و تشکیل زندگی مشترک توسط آنهاست؛ با اینکه برادر بزرگم علی شیر سیزده سال بیش نداشت و هنوز به سن ازدواج نرسیده بود؛ اما مادرم جهت اثبات این مطلب که این خانه مرد دارد و می خواست در عمل نیز نشان دهد، برای برادرم شیرنی خوری کرد و خواهرم را نیز به شوهر داد؛ این اولین خوشی مادرم بود که بنده نیز شاهدش بودم، بنده با مادرم مثل سابق سرِمزار پدرم رفتیم، این بار برخلاف گذشته ها، مادرم با کمال خوش حالی و از تَهِ دل می گفت: «آتِ علی شیر مبارک شه، بلند شو، بَچِ تو علی شیر زن گرفته؛ دخترت صاحب شوهر شده».
به دلیل متولد شدن مادرم از پدر و مادر متدین و تربیت یافتن در دامن آن ها، علاوه بر اینکه خودش مقیّد به انجام واجبات و ترک محرمات بود و علاقه شدید به پند و اندرز و شنیدن ذکر مصایب ائمه معصومین(ع) داشت؛ دوست داشت بچه هایش نیز این گونه تربیت یابند و به حد توانش ما را تشویق به این امور می کرد، به گونه ای که بچه هایش از سن هفت سالگی نمازهای یومیه را مداوم می خواندند و از همان سنین، تمرین روزه داری ما شروع بود، همیشه نصیحت می کرد و می گفت: «بچم در بیرون بی کار نگردید، برید ده مسجد و مجلسا، در گوشه ای بنشینید، نگاه کنید کیا حرف خوب می زند، کیا حرف بد می زند؛ حرفای خوب مردم را یاد گیرید و مثل آن ها حرف بزنید؛ از حرفای بد عبرت گیرید و بر زبان نیارید».
مادرم علاقه مند بود تا بچه هایش از نعمت خواندن و نوشتن برخوردار شوند و به رتبه بالای از علم و دانایی برسند؛ در راستای رسیدن به این هدف مهم، علاوه بر فرستادن بچه هایش در مکتب خانه، سعی می کرد تا بچه هایش را در مکاتب دولتی که مسیرش از قریه دور بود، نیز بفرستد؛ برادربزرگم موفق شد تا صنف پنجم، تحصلیش را در لیسه دولتی چای اسب، ادامه دهد؛ هم چنین بنده نیز صنف چهارم را در لیسه شهید غلام سخی یخشی خواندم؛ اما به دلیل برخورد نا مناسبی که از ناحیه مدیریت لیسه انجام شد، تعداد زیادی از محصلین از جمله بنده از ادامه تحصیل و رفتن به صنف پنجم باز ماندیم؛ اما مادرم نگذاشت که از ادامه تحصیل باز بمانم؛ این بار بنده را به حوزه علمیه امام باقر(ع) منطقه سبز آب فرستاد تا تحصیلم را در حوزه علمیه دنبال کنم؛ بنده با اینکه یازده سال بیش نداشتم، شب و روز در حوزه علمیه بودم و به خاطر دور بودن راه، فقط پنجشنبه و جمعه ها خانه می آمدم؛ بدین ترتیب دروس حوزوی را در مدرسه امام باقر(ع) سبزآب و مدرسه المهدی(عج) منطقه قرناله دنبال کردم؛ سپس در حوزه علمیه قم تا مقطع سطح چهار فقه قضایی و دکترای حقوق جزا و جرم شناسی، ادامه دادم. اما متأسفانه برادر دیگرم(سکندر) به دلیل مشکلات شدید اقتصادی، فقط فرصت رفتن در مکتب خانه آن هم درفصل زمستان را داشت و نتوانست در مکتب دولتی وارد شود.
با اینکه برادر بزرگم در سیزده سالگی عقد کرد و در هجده سالگی مراسم عروسی اش برگزار شد؛ هم چنین برادر دیگرم نیز بزرگ شده بود و کم کم بار سنگین کشاورزی و دام داری از روی دوش مادرم برداشته می شد؛ اما مادرم برادر بزرگم را به طرف ایران فرستاد تا دنیا را ببیند و بر تجربیاتش افزوده شود؛ بدین ترتیب بازهم بیشترین زحمات کار کشاورزی و دام داری روی دوش مادرم باقی ماند؛ بعد از گذشت دو سال، برادرم از ایران برگشت، این بار برادر دیگرم را به ایران فرستاد؛ هنوز دو سال از رفتن برادرم به ایران نگذشته بود این بار با تمام خانواده رهسپار ایران شدیم؛ علت ایران رفتن برادرانم و هم چنین راه افتادن همه ما به طرف ایران، تنها برای ازدیاد تجربه نبود، بلکه هدف مادرم علاوه بر کسب تجربه، حفظ جان فرزندانش از نزاع های درون منطقه ای بود که هر روز و به بهانه های واهی، دست به اسلحه می بردند و به جان هم می افتادند.
در فصل بهار1377 وقتی که تصمیم مهاجرت به طرف ایران را گرفتیم، تمام اموال، محصولات کشاورزی و حیوانات که داشتیم، فروختیم، با عبور از پاکستان و تحمل مشکلات راه، خود را به ایران رساندیم؛ با رسیدن به ایران، مشکلات جدید مثل بدهکاری و شروع زندگی از صِفر، دامن گیر ما شد، اما خوشبختانه با دست به کار شدن هر سه برادر، مشکلات اقتصادی در مرور زمان قابل حل بود؛ بدهکاری ها در حال تمام شدن بود که زمینه زیارت عتبات عالیات عراق برای مادرم فراهم شد، برای اینکه ذره ای از زحمات مادر را جبران کرده باشیم و مادر به یکی از آروزهای دیرینه اش که زیارت کربلا و نجف بود، برسد، پول قرص کرده و مادر را در زمان حکومت صدام حسین، به زیارت کربلا و نجف فرستادیم؛ هم چنین مادرم بعد از سقوط صدام حسین، سه بار دیگر با جمعی از فرزندان، نوه ها و عروس هایش به عتبات عالیات مشرف شد.
مادرم قبل از آنکه به کربلا و نجف برود و ملقب به عنوان کربلایی شود، حاجیه خانم بود؛ چون مادرم بر اساس وصیت مادرش، مکلف بود تا به نیابت او حج عمره انجام دهد؛ اما به دلیل مشکلات اقتصادی و عدم امکان رفتن شخص مادرم، فرد دیگر و به نیابت از مادرم حج را انجام داد.
به دلیل علاقه شدید مادرم به ائمه معصومین(ع) و بهتر شدن وضعیت اقتصادی فرزندانش، بیش از پنج بار به زیارت امام رضا(ع) مشرف شد؛ همین امر سبب شد تا زندگی در شهر مقدس قم و کنار حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(س) را اختیار کند؛ چند ین سال بود که مادرم در شهریار تهران، کنار دو پسر بزرگش، دخترش، نوه هایش و جمع کثیری از فامیل، زندگی می کرد؛ اما با ازدواج پسر کوچکش و به دلیل عشق زیستن و نفس کشیدن کنار حرم با صفای حضرت معصومه(س)، زندگی با پسر کوچکش را در شهر قم انتخاب می کند؛ همیشه می گفت: « همین که وارد شهر قم میشم، آرامش خاصی حس می کنم، اگر در شهر قم از دنیا رفتم، جنازه ام را از قم بیرون نکنید، همین جا دفن کنید؛ چون شیخا می گویند: یک درب بهشت از شهر قم باز میشه».
هشت سال که خانه نزدیک حرم حضرت فاطمه معصومه(س) بود، مادر نماز مغرب و عشاء را در حرم مطهر با جماعت می خواند و به زیارت حرم حضرت معصومه(س) مشرف می شد، دعای کمیل شب های جمعه و دعای ندبه صبح های جمعه را نیز در حرم مطهر و به صورت دسته جمعی می خواند، هم چنین دعای توسل شب های چهارشنبه را در مسجد جمکران می خواند؛ نمازجمعه را به صورت مستدام در مصلای قدس قم حضور می یافت؛ سال نُهم که خانه در جمکران منتقل شد، مادر نمازهای مغرب و عشاء را در مسجد جمکران با جماعت می خواند، دعا های کمیل، ندبه و توسل را نیز در آن مکان مقدس به صورت دسته جمعی قرائت می کرد.
مادرم از جمله افرادی بود، اگر احیانا برای نماز شب بیدار نمی شد، طلب استغفار می کرد و قضایش را به جا می آورد؛ هم چنین نافله های نماز صبح، مغرب و عشاء را به صورت مستمر می خواند؛ خواندن دعای عهد و زیارت عاشورا یکی از تعقیبات همیشگی نماز صبحش بود، بعد از نماز ظهر و عصر زیارت آل یاسین را قرائت می کرد، نمازهای مستحبی اول هر ماه و روزه های که در بعض از ماه های قمری وارد شده، به صورت مستمر انجام می داد. در دو ماه محرم و صفر حد اقل روزانه در سه هیئت عزاداری شرکت می کرد و در خانه نیز برنامه های سخنرانی مذهبی را از طریق تلویزیون و به صورت مداوم دنبال می کرد.
یکی از خصوصیات دیگر مادر، نظم خاص و مدیریت بی بدیلش در امور دنیایی و معنوی بود؛ همیشه سه تا چادر مشکی داشت! یکی برای رفتن به نانوایی، مغازه و بازار؛ دومی برای مسافرت و مهمانی؛ سومی برای رفتن به طرف حرم حضرت معصومه(س) و مسجد جمکران؛ هم چنین سه تا چادر نماز، سه تا مهر و سه تا جا نمازی داشت! یک چادر با یک مهر و یک جا نمازی مخصوص نماز خواندن در حرم حضرت معصومه(س) و مسجد جمکران، چادر دومی با یک مهر و یک جا نمازی، مخصوص نماز خواندن در خانه، چادر سومی با یک مهر و یک جا نمازی، مخصوص ایام اعتکاف رجبیه و رمضانیه که به صورت مستمر در ماه های رجب و رمضان شرکت می کرد؛ همیشه دوتا دستمال به همراه داشت؛ یکی برای پاک کردن عرق و...، دیگری مخصوص پاک کردن اشک های که در مجالس عزاداری و ذکر مصیبت ائمه معصومین(ع) از چشمانش سرازیر می شد؛ مادرم علاوه بر شرکت در مجالس عزاداری، وقتی جلوی تلویزیون صدای روضه خوانی را می شنوید، نا خودآگاه اشک هایش جاری می شد و با زمزمه یاحسین، یاحسین...، به نحوی خودش برای خود روضه خوانی می کرد و بلند بلند گریه می کرد.
یکی از آرزوهای مادر، بزرگ شدن فرزندانش و سروسامان گرفتن آنها بود، در این باره می گفت: «انشاءالله روزی برسد و من زنده باشم که دامادی شما را ببینم و هر کدام تان صاحب زندگی و خانه مستقل شویید، یک هفته خانه یکتان باشم، هفته بعد خانه دیگرتان.» بلآخره ده ها سال بیوه داری، یتیم داری و تحمل هزاران مشکلات به سر انجام خوب منتهی شد و مادر به این آرزویش نیز رسید؛ در سال1381 برای پسر دومش عروسی گرفت و بعد از گذشت چند سال، منزل مستقل برایش تهیه کرد؛ برای پسر کوچکش در سال1390 عروسی گرفت و به دلیل مشغول به تحصیل بودن فرزندش در شهرقم، منزلی در قم تهیه کرد؛ مادر هر چند مدتی که می خواست درخانه یکی از فرزندانش زندگی می کرد.
مادرم در غیاب پدر، مجبور بود تا برای فرزندانش علاوه بر انجام کارهای مادری، جایگاه خالی پدر را نیز پُر کند؛ لذا همین امر سبب شد تا مادرم در بخش مدیریت مشکلات چنان مهارت پیدا کند که زبانزد دوستان و آشنایان شود؛ لذا در منطقه و قریه اگر اختلاف و نزاعی میان دوستان و اهل قریه پیش می آمد، یکی از کسانی که نظرش کارساز بود و به آن اهمیت داده می شد، نظر و پیشنهاد مادرم بود؛ برادر بزرگم می گوید: «در چندین نزاعی که بین فامیل و دوستان بیرون از قریه نسبت به زمین و درخت، وجود داشت و کارش به دولت نیز رسیده بود، مردان فامیل، خانه ما می آمدند و از مادر نظر می خواستند»؛ هم چنین در مدیریت خانه مخصوصا در مهمانی ها با اینکه سه تا عروس داشت و چندین نوه ی دانشگاهی، اما هیچ کدام به مادر نمی رسید؛ نظرات و پیشنهادات مادر نسبت به نظرات دیگر، همیشه پخته تر و سنجیده تر بود؛ گاها که خودش در قم بود و فرزندانش در تهران مهمانی داشتند، از قم نحوه ای پذیرایی از مهمان را مدیریت می کرد؛ اگر احیانا میان عروس ها اختلافی پیش می آمد که در هر خانه یک امر معمول است، با سیاست خاص مدیریت می کرد؛ یکی را نصیحت می کرد، به دیگری تشر می زد، جلوی دیگری التماس می کرد، گاها حتی گریه هم می کرد تا اختلاف خانوادگی به بیش از یک روز دوام نیابد و کسی بیرون از خانه، آگاه نشود.
مادرم با ویژگی های مذکور و ده ها خصوصیات دیگر، صبح ها برنامه پیاده روی داشت تا بدنش سالم بماند و گرفتار پزشک و بیمارستان نشود، تا تاریخ1/5/1399 روال به همین گونه بود، خودش پزشک خود بود و با استفاده از داروی گیاهی و تغییر نوع غذا، سلامتی اش را دوباره به دست می آورد و نیازی به پزشک نداشت؛ در تاریخ مذکور و درحین پیاده روی صبح گاهی، یکدفعه نفس کشیدن برایش سخت می شود و خود را به سختی به خانه می رساند؛ بعد از مراجعه به پزشک و گرفتن عکس سی تی اسکن از ریه اش، معلوم شد که ریه ای مادر شدیدا عفونت کرده! لذا نیاز به اکسیژن دارد و باید در بیمارستان بستری شود؛ طبق تشخیص پزشک متخصص، مادرم در بیمارستان بستری شد؛ با اینکه از همان روزهای اول بستری، به دنبال ترخیصش بودیم و سه تا کپسول اکسیژن نیز تهیه کردیم، اما دکترش امروز و فردا می کرد و می گفت: «قُرصی که در بیمارستان به مادرت داده می شود، در داروخانه های بیرون پیدا نمی شود، بگذارید چند عدد از این قرص ها را مصرف کند، سپس مرخص می کنم و خودم برایش نسخه می نویسم»؛ هنوز چند روز از بستر شدن مادرم نگذشته بود که نفس کشیدنش بدتر از قبل شد؛ ما هم چنان به دنبال ترخیصش بودیم، این بار دکتر می گفت مادرت نیاز به دستگاه اکسیژن دارد، حتی دنبال دستگاه اکسیژن نیز رفتیم و پیدا کردیم؛ اما باز هم دکترش ترخیص نکرد تا اینکه در شب هشتم بستری اش و در ساعت 4 صبح(9/5/1399) که مصادف با روز عرفه بود، با ایست قلبی و بالا نیامدن نفس، جانش را به جان آفرین تسلیم نمود.
به دلیل دیر آمدن پزشک و دیر صادر شدن گواهی فوت، نتوانستیم همان روز پیکر مادرم را از بیمارستان مرخص کنیم؛ لذا صبح روز جمعه که روز عید قربان بود، پیکر مادرم را تحویل گرفتیم و با آمبولانس به آرامستان بهشت معصومه(س) شهر قم، انتقال دادیم؛ با اینکه مادرم همیشه می گفت: «بَچِم در تشییع جنازه و فاتحه قوما باید شرکت کنی، چون راه مرگ و مردن از هر راهی دیگر جداست»، اما وقتی به بهشت معصومه(س) رسیدیم، دیدیم که بیش از سی نفر از دوستان و فامیل، جمع نشده اند! کسانیکه نیامده بودند، وضعیت قرمز قم به خاطر ویروس کرونا را بهانه کردند؛ هم چنین به دلیل اهمیت دادن به سلامتی دوستان و ممنوعیت تجمع در مکان های مسقف از طرف وزارت بهداشت ایران، نتوانستیم در سوم و هفتم درگذشت مادر مراسم بگیریم؛ بدین ترتیب تشییع غریبانه پیکر مادرم و عدم امکان برگزاری مراسم، ما را محزونتر کرد و غم جدید بر مصیبت درگذشت مادرم افزود؛ اما با رسیدن چهلمین روز درگذشت مادر، تصمیم بر این شد تا درآن روز، مراسم یادبود و ذکر مصیبت بر سر مزارش برگزار کنیم؛ خوشبختانه در روز چهلم درگذشت مادر، تقریبا بالای صد نفر از دوستان تشریف آورده بودند و مرحمی بر زخم دل داغدیده ما شدند. در پایان عرض کنم:
مادرجان! با اینکه تمام زندگی ات مملو از مشقت و سختی بود، اما در مقابل همه این نا ملایمات خم به ابرو نیاوردی و در جایگاه یک مادر مهربان و فد اکار و پدر مدیر و مدبر، خوش درخشیدی و لحظه ای از انجام احسن این دو مسئولیت خطیر، شانه خالی نکردی و تمام قد در مقابل مشکلات زندگی و نا ملایمات روزگار ایستادی.
مادرجان! به اعتراف همه دوستان و آشنایان، به نیکی زیستی و دستت پیش هیچ نامردی دراز نشد و تمام مشکلات را به جان خریدی و صبورانه فرزندانت را بر سرمنزل مقصود و زندگی بهتر رساندی؛ هم چنین به نیکی رفتی؛ چون صبح روز عرفه جان بهجان آفرین تسلیم کردی، روز جمعه و عید قربان به خانه ابدیت آرام گرفتی، روز عاشورا اولین ماه خاکسپاریت بود، چهلمین روز خاکسپاریت همزمان شد با حرکت دادن اهل بیت امام حسین(ع) از کوفه به طرف شام؛ انشاالله با این قافله عشق همسفر بوده باشی و با اهل این قافله محشور گردی.
مادرجان! یادم نخواهد رفت لحظه نماز خواندن بر پیکر بی جانت و برای همیشه در خاطره ام باقی خواهد ماند؛ نمازی که توسط یکی از اساتید برجسته حوزه علمیه که در رتبه بالای از اجتهاد و فقاهت قرار دارد، خوانده شد؛ نمازی که امام جماعت با گلوی پُر از غم و غصه خواند؛ غم و غصه ای که در ذکر و دعای تکبیر چهارم نماز، تبدیل به گریه و اشک شد؛ این فقیه جلیل القدر چند روز بعد از درگذشتت تلفن کرده می گوید: «جا نمازی که کربلایی مادرت همیشه رویش نماز می خواند، لطف کنید به من دهید؛ من آماده ام در مقابل این جا نمازی هر مقدار پولی که بخواهید، پرداخت کنم».
مادرجان! ذکرخیرت وِرد زبان تمام دوستان و آشنایان است؛ آن خانم بامیانی که فارغ التحصیل حوزه علمیه قم است و با شما در نماز جماعت مسجدی در قم، آشنا شد و الان در مشهد مقدس زندگی می کند، وقتی از درگذشتت اطلاع یافت، نسبت به شما اینگونه می گوید: «با شناختی که بنده از خاله کربلایی داشتم، اگر خداوند او را در جهنم ببرد، نسبت به عدالت خداوند شک می کنم؛ تصمیم گرفتم تا برای خاله، قرآن ختم کنم؛ با اینکه خانه ام از حرم امام رضا(ع) دور است اما دختر بزرگم هر روز که سرکار می رود ابتدا به حرم رفته و به نیابت از خاله، زیارت می کند؛ شب های جمعه با تمام اعضاء خانواده حرم می رویم و برای خاله زیارت می کنیم».
یا آن مسن ترین مرد فامیل بعد از چهلمین روز درگذشتت، در حالی که اشک هایش سرازیر بود، پشت درب خانه پسر بزرگت می آید، می گوید: «از اینکه نتوانستم در تشییع و چهلم کربلایی مادرت قم بیایم، عذر می خواهم؛ تنها کاری که از دستم بر می آید، قرآن خواندن است؛ لذا دو قرآن برای شادی روح کربلایی ختم کردم.» هم چنین تا تاریخ 1/7/1399 که چند روز از چهلمین روز درگذشتت نمی گذرد، دوستان و آشنایان جهت شادی روحت، بیش از سیزده ختم قرآن و بالای صد و هفت هزار ختم صلوات انجام دادند.
مادرجان! سلام خدا بر تو در آن روزی که از مادر متولد شدی؛ در آن روزی که از این دنیا رفتی و در آن روزی که دوباره زنده شده و بر انگیخته می شوی.
پروردگارا! همان گونه که پدر و مادرم، ما را در کوچکی تربیت کردند و متحمل سختی ها و مشکلات شدند، مشمول رحمت بی منتهایت قرار دِه و با ائمه معصومین(ع) محشور شان بگردان.
مادر جان! روحت شاد و یادت گرامی باد.
سیف الدین سلیمي